نامهای به کودکی که هرگز زاده نشد، معنا و احساس واقعی زن بودن را لمس میکند: قدرتِ بخشیدن و یا نبخشیدنِ زندگی.
وقتی داستان شروع میشود، قهرمان داستان پس از آگاه شدن از خبر بارداری خود ناراحت میشود.او هیچ چیز در مورد کودکن میداند، جز اینکه خلق این موجود کاملاً و منحصرا به انتخابهای خودش بستگی دارد. ایجاد و پرورش شخص دیگری در وجود خودچیزی بسیار تکاندهنده است، مسئولیت آن بسیار زیاد است و بار سنگینی به تأملات بیپایان زندگی میبخشد، از مبدأ وجود ما تا شرماز خودخواهی ما. اگر کودک میتوانست انتخاب کند، آیا ترجیح میداد به دنیا بیاید، بزرگ شود و رنج بکشد یا به برزخ شادی که از آنآمده بازمیگردد؟
از سویی آزادی و فردیت یک زن نیز توسط یک نوزاد به چالش کشیده میشود - آیا او باید آزادی، شغل و انتخاب خود را کنار بگذارد؟ اودر این مرحله چه باید بکند؟
در نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، کتاب از زبان شخص اول -همان مادری که برای جنین خود نامه مینویسد- بازگو میشود. اینکه مادر در این نامه چه نکاتی را برای کودک خود شرح میدهد ماجرای اصلی کتاب میباشد.