دکتر ف گفته بود تا زمان کشیدن بخیهها یعنی ده روز بعد هیچکس به من حرفی نزند. شب اولی که از بیمارستان مرخص شدم هنوز با درودیوار خانه بیگانه بودم. در غیابم کل دکوراسیون خانه عوض شده بود مهدی آن قدر در آن روزها آشفته و بدحال بود و آن قدر زیاد گریه میکرد که گاهی با ریش خیس میآمد بیمارستان حواسش به اطرافش نبود اصلا. مدام فکر میکردم کسی اذیتش کرده و بعضی وقتها میگفتم فقط مبل کنار تخت بیمارستان را صاف کند و روی آن دراز بکشد و بخوابد... فقط بخوابد و در آن لحظههایی که مطمئن بودم خوابیده نگاهش میکردم از پستهایی که در اینستاگرامش نوشته بود خیلی غمگین شدم. دلم نمیخواست این طور حس مقصر بودن داشته باشد چون واقعا نبود. بیماری من برآیند خودخوریها و اندوهی هفت ساله بود.