در بخشی از جستار دوم کتاب «دفعهی بعد، آتش» میخوانید: «تحقیر صرفا محدود به روزهای کاری یا کارگرها نبود؛ سیزدهساله بودم و از خیابان پنجم به سمت کتابخانهی خیابان چهلودوم میرفتم که پاسبان وسط خیابان، وقتی از کنارش گذشتم، زیرلب غرید: "شما نیگرها چرا سرجاتان بالاشهر بند نمیشوید؟" وقتی دهساله بودم و قطعا بیشتر از آن هم به نظر نمیرسیدم، دو مأمور پلیس با تفتیش بدنیام و با گمانهزنیهای مسخره (و خوفناک) در مورد اجدادم و بنیهی احتمالی جنسیام و با بهپشت دراز کردنم در یکی از زمینهای خالی هارلم خوش گذراندند. درست پیش از جنگ جهانی دوم و سپس در حین جنگ، بسیاری از دوستانم به خدمت سربازی پناه بردند و همگی هم آنجا عوض شدند، بهندرت در جهاتی بهتر. خیلیها تباه شدند و خیلیها مردند. دیگران به ایالتها و شهرهای دیگر گریختند – یعنی در واقع به گتوهای دیگر. برخی سراغ شراب یا ویسکی یا سرنگ رفتند، که هنوز هم دچارشاند، بعضیها هم مثل من به کلیسا گریختند.