محسن خیلی به شهید کاظمی علاقه داشت.عشق وجانش،حاج احمد کاظمی بود.محسن،هرشب می رفت سرقبرحاج احمد کاظمی بود.محسن،هرشب می رفت سرقبرحاج احمد.مناجات می کردباخدا.گریه می کرد.به او می گفت(حاجی. دلم می خواد جا پای تو بذارم.دلم می خواد سرنوشتم مثل تو بشه.اول جهاد، بعد هم شهادت.کمکم کن) با همه وجود از شهید کاظمی می خواست کمکش کند.هنوزچهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه،به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند!محسن می گفت: (می دونستم شهیدکاظمی دستم رو می گیره و حاجتم رو روا می کنه)