شاید آژیر خطر را نشنیده بوده، یا در همان چند ثانیهی آخر با خودش زمزمه کرده که اینبار هم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد. همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته خواستهای فراموشش کنی. هرچه با خودت تکرار کنی که همهچیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانهای حتا کوچک، خودش را از گوشهی ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت