نویسنده ما را با خود به باغوحش ناصری در زمانه گرفتاری ایران در جنگ جهانی اول، به زمانه عسرت و گرسنگی و بیماری و قحطی، در زمانهای که سگ و گربه و موش هم در کوچهها از شدت شکار مردم قحطیزده و گرسنه نایاب شدهاند. اسحق، نگهبان مجمعالوحوش، از جان و مال هر چه دارد مایه میگذارد تا حیوانات باغ وحش را نجات بدهد. طاووس و باز و عقاب و شیر و خرس و یوزی که ناصرالدینشاه به زحمت و علاقه جمع آوریشان کرده بود، حالا پس از مرگش مورد بی توجهی مظفرالدینشاه و بعد محمدعلیشاه و بعدتر احمدشاه جوان قرار گرفته است. قحطی و وبا و طاعون و خشکسالی و اعتیاد به افیون نیز در کشور غوغا میکند. جنگ اول آغاز شده و روسیه و بریتانیا و عثمانی هم هر یک به دنبال سهم بیشتری از تن نیمه جان این سرزمیناند. اسحق در چنین اوضاعی در پی یافتن راهی است تا هر طور شده حیوانات شاهی را زنده نگه دارد.