زن به او نگاه کرد. نگاههایشان در هم گره خورد. زن، زن را فهمید، زن، زن را حس کرد، زن، زن را درک کرد. زیلها دست مسعوده را گرفت، کمی فشار داد، با چشمانش به او اطمینان خاطر داد و بعد باز هم دست او را گرفت و روی سر بچه گذاشت. زنان دیگری که در اتاق بودند بی صدا این آیین را تماشا میکردند. بوی زغالی که از بیرون میآمد با بوی لباسهای کثیف اتاق در هم میآمیخت. دو زن بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه همه چیز را گفته بودند. میان امانت دهنده و امانت گیرنده به عنوان دو مادر، پیوند عمیقی ایجاد شده، قولها داده شده و سوگندها یاد شده بود. مسعوده سعی می کرد حرفهای وکیل را به یاد نیاورد اما نمیتوانست.