جسد مردی مجهولالهویه کنار رودی پیدا میشود و پهلوش کتابی به نام باغهای جهنم؛ زنی کتاب را برمیدارد و میرود؛ کارآگاه دریکوندی، مسئول این پرونده، در جستوجوهایش به زنی لیلینام برمیخورد که کسی اسمش را در صفحهی آخر کتاب نوشته است... قصه اما تنها رازگشایی از یک پروندهی قتل نیست؛ سرگذشت زنی است جوان که سرنوشتش ظاهراً با باغهای جهنم و نویسندهی این کتاب گره خورده است. زنی که از کودکی تا حالا، که بیست و چند سالش است، در خوابهایش کابوسی واحد از انباریِ قدیمی مدرسهشان میبیند و ارتباط آن را با جهان خودش نمیفهمد. گربهای به نام ابوالخیر دارد که گاهی غیبش میزند و کارهایی میکند که لیلی مطمئن نیست اگر برای بقیه تعریفشان کند باور میکنند یا نه.