دست ما که نبود.نه مادر عروس بودیم نه پدر داماد.فقط میتوانستیم نچ نچی بکنیم و دمغ شویم و اگر حوصله ای بود برویم تو نخ یک آدم دیگر.شام را در سکوت خوردیم و خوابیدیم.چه خوابی؟ساعت ها گذشت و خوابم نبرد.می رفتم مریض ها را می دیدم و بر می گشتم.راهرو بخش مرده بود و نور آبی کم سویی بر زمین می تابید.صدای خرناس مریض ها می آمد و پرستار کشیک سر روی دو بازو بر کانتر پرستاری چرت میزد.بر میگشتم به اتاق و روی تخت دراز می کشیدم.پهلو به پهلو می شدم.صدای نفس های بلند جلال نمی آمد.یعنی جلال بیدار بود؟دم دمای صبح که بلند شدم بروم بیرون سیگاری بکشم توی تاریک رو شنا دستم را تکیه دادم روی بالش حمید تا زمین نخورم.بالش خیس خیس بود و حمید مست خواب بی جهت فکر میکردم دستم خون آلود است