مادرم کلفت خانه های مردم بود. صبح به صبح جارو و سطل و لباس های پاره پوره ی مرا بر می داشت و می رفت خانه ی مردم، از بالا تا پایین خانه هاشان را می روبید و می سابید و غروب بر می گشت خانه. وقتی به خانه می رسید از خستگی نای نفس کشیدن هم نداشت اما باید ظرف تخم مرغ ها را پر می کرد. پس چادرش را می بست دور کمرش و می نشست روی لگن و تخم می گذاشت. مادرم هر شب یکی دو تا تخم می گذاشت. بعد دست می گذاشت روی زانوهای فرسوده اش و ناله کنان از روی لگن پا می شد. وقتی بر می خواست از زانوهایش صدای پول خرد می آمد. بعد لنگ لنگان می رفت روی تشکش دراز می کشید و خرخرش بلند می شد…