مادربزرگ مدیر یک مهدکودک است و به خاطر پارهای نگاههای سیاسیاش، در شغلش با مشکلاتی روبهرو شده...از سویی دیگر مریم را میبینیم. دختری که به دلایلی پنهانی تهران، دانشگاه و خانوادهاش را رها کرده و برای گذراندن آخرین سال رشتهی حقوق به قم آمده و برای تثبیت روحیاش در مهد کودکی به عنوان مربی استخدام شده است. او از چیزی میگریزد؛ سیاست؟ دانشگاه؟ خانواده؟ این گرهها به تدریج در رمان گشوده میشوند و انگار سرنوشت این دو به هم پیچیده میشود...