کتابفروشی روایتی است از زنی مهربان که همسرش را از دست داده و مشکلی که در مسیر بازکردن یک کتابفروشی با آن مواجه میشود. او با ارثی کوچک تصمیم میگیرد ریسک بزرگی بکند و در شهر ساحلی هاردبورو یک کتابفروشی باز کند، تنها کتابفروشی شهر! اما این کار بهسادگی پیش نمیرود او با مخالفتی مودبانه اما سازشناپذیر روبهرو میشود، انبارش شروع به چکهکردن میکند، با دشمنی برخی مغازهداران شهر مواجه میشود و بسیار زمان میبرد تا دریابد شهری که کتابفروشی ندارد، لزوما شهری نیست که کتابفروشی بخواد.