افعیِ زرد، خودش عاشقی بوده که از خدا خواسته افعیِ زردی بشود به دهانهی غار، چطور؟ خب، معشوق یا تو بگو زنش که دوستش داشته خیلی، دردِ ناجوری به جانش میریزد. توی غار چرا چپیده بودند؟ زن، خواهانِ بسیار داشته و جوان دشمنِ بسیار و از ترس چپیده بودند توی غار… خلاصهاش میشود همین که زن از درد میمیرد و جوان دعا میکند افعی بشود جلوی غار تا حتی بعدِ مردنِ آن زن، جنازهاش را غریبهای نبیند!!