به صدای سلامی به خود آمد و به چهره خندان، زیبا و دوست داشتنی دخترش نگاه کرد. توتیا با چند قدم بلند خود را به او رساند. بوسهای محکم بر گونه او زد و گفت: «بازم توی فکر بودی بابا؟ خیلی دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنی که این قدر از دور و برت بیخبر میشی.»
توفان او را در آغوش گرفت و گفت: «بیست ساله دارم با این افکار زندگی میکنم.»
– نمیخوای برام تعریف کنی؟ هنوز وقتش نشده؟
توفان او را نوازش کرد و گفت: «میگم بابا، عجله نکن.»
– دیگه طاقت ندارم، صبرم تموم شده.
– تو رو خدا عجله نکن توتیا. این همه عجله برای چیه؟ تو که این همه سال صبر کردی، چند وقته دیگه هم روش.
توتیا لحظهای بیحرکت ماند و سپس گفت: «دیشب خواب مامانی رو دیدم.»
(از متن ناشر)