عشق به هر رنگی که درآید، حال و هوای آشنایی دارد... رنگ عشق، رنگ امید است و انسان با امید زنده است طناز، همان دلداده ای است که از عشق و وفاداری حرفهای تازه ای دارد... قصه ای از آن روزها..
داستان از مهاجرت دسته جمعی طایفه ای از سرزمینی به سرزمین دیگر به دستور نادرشاه آغاز می شود. جهانگیر خان رهبری این گروه را برعهده دارد و قرار بر این است تا آن ها به سرزمینی وارد شوند و آن جا را به جایی آباد برای زندگی مبدل کنند. پس از آن ماجرا جلو می رود تا جایی که ریاست اهالی سرزمین به حسینعلی خان می رسد. او فرزند انوش خان است و بعد از رسیدن به ریاست به مردی بسیار خوب و مهربان مبدل می شود؛ روزی هنگامی که حسینعلی خان به قصد شکار راهی می شود، در مسیر خود دختری زیبا را می بیند که آتش عشق را به جانش می اندازد. دیدار مداوم مرد و دختر که ناردانه نام دارد، عشق میان دختر و پسر جوان را حرارت می بخشد. روزگار دو جوان به خوشی پیش می رود تا اینکه دختر را برای پسرعمویش که نافشان را به نام هم بریده اند خواستگاری می کنند و به این شکل واهمه ای وجود آن ها را فرا می گیرد. تنها راه حلی که به ذهن دو جوان می رسد فرار است، فرار به سرزمینی دور تا دست هیچ کس به آن ها نرسد و بتوانند زندگی عاشقانه ای را با هم آغاز کنند…