آن قدر زیبا شده بود که زیبایی اش ورای درک من بود، هیچ وقت چشمم به چنان زیبایی ای نیفتاده بود. از آن گونه زیبایی که هیچ وقت تصور نمی کردم وجود داشته باشد. به وسعت تمامی عالم و در عین حال متراکم همچون توده ای از یخ، به نحو جسورانه ای گسترده و در عین حال صیقل داده شده تا حد یک جواهر. زیبای ای که از تمام مفاهیم قلمرو مرزهای هشیاری ام فراتر می رفت. او با گوش هایش، همانند پرتو گذرایی از نور بر لبه اریب زمان می لغزید.
نفسم که سر جا آمد، گفتم: «فوق العاده ای.»
گفت: «می دونم...»