دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ می نشاندم. اگر توان داشتم این بار دست هایش را آن چنان بر پرده می نگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنج دیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سال ها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رویا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمی توانستم به یاد آورم. کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانه هایش فرو می ریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه می دیدم. «پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.» مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره می سوزد.» دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم. دشتی بود سپید، با سوارانی یخ زده، لکه های قهوه ای و سیاه بر تن شان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمی گشودند.