مثلا ثانیه ثانیهٔ شب قتل یک لحظه از جلوی چشم هایم کنار نمی رود. همان طور که چاقو را زیر اورکت آمریکایی اش می چپاند، گفت: «نمیشناسمت، اما همه تون مثل همید. دلم می خواست تف بندازم توی صورتت. ولی حیف که ردش می مونه. حیف که رد خیلی چیز ها از زندگی آدم پاک نمی شه، حتی با مرگ. مثل کارهایی که شما کردید.» چشمم را ریزتر کردم تا عمق میدان دیدم از سوراخ گل لمه بیش تر شود. صورتش چهار گوش بود و ابروهای کشیدهٔ پرپشت مشکی داشت. وقتی می رفت، برگشت و زل زد به مستانه. همان طور هم سر نایلونی را که زبان مستانه تویش بود، گره می زد. وقتی رفته بود دلش را نداشتم پایین بروم؛ به پشت روی لمه ها دراز شده بودم زار می زدم.