هنگام حرفزدن، مارگریت پوست سفید و چروکیدۀ صورتش را میکشید و صاف میکرد، مدام عینک مردانهاش را که از جوانی داشته، برمیداشت و دوباره به چشم میزد.
من نشسته بودم و گوش میدادم به خاطرهها، اندیشهها، رهاشدن و از بین رفته تدریجی بدگمانی ذاتیاش: خودمحور بود، مغرور، یکدنده و پرحرف، و با این حال، برخی اوقات قادر به نرمی و محبت، کمرویی، خندههایی ریز قاهقاه خنده. یکباره گویی کنجکاوی مقاومت ناپذیر، حریص و تقریباً کودکانه، سر ذوق میآوردش.
هنوز آخرین دیدارمان را به یاد میآورم. تلویزیون، کمی دورتر توی سالن، مثل همیشه روشن بود و چهرۀ مارگریت خسته به نظر میآمد، گویی در عرض چند روز باد کرده بود.
میخواست همهچیز را دربارۀ من بداند. همانطور پشت سرهم سؤال میکرد: میخواست از زندگیام برایش تعریف کنم، از عشقها یا مثل خودش بهتفصیل از مادرم حرف بزنم. با لبخندی که از همان هنگام دور مینمود به من گفت:«مادر تا دمآخر مجنونترین و پیشبینی ناپذیرترین کسی باقی خواهد ماند که در تمام عمر دیدهام.»