روز هفتم مارچ بود و سنم هم حول و حوش شانزده. هنوز هم به نظرم آن روز مهم ترین روز زندگی ام است و برایم از روز تولدم مهم تر. چاپ اول کتابی بود به اسم ساعات طلایی، دو صفحه ی آخرش هم کنده شده بود. وقتی نوزده سالم شد و تحصیلاتم تمام، دیگر آگاه شده بودم که کتاب ارزشمند است و به همین خاطر دزدیدمش. باید بگویم که بدون ذره ای عذاب وجدان کتاب را در کیفم انداختم و اگر الان هم به گذشته برگردم باز همین کار را خواهم کرد. شاید در داستانی که قرار است برایتان تعریف کنم، این نکته مهم باشد که به خاطر داشته باشید اولین خطای جدی زندگی من به خاطر دو سلبی بود. به خاطر او هم بود که بزرگترین گناه زندگی ام را مرتکب شدم.