در بهشت، همیشه یک شیطان هست. فقط یکی. گویا در بین آنها پیامبری شجاع بوده که نتوانسته بود خودش را برساند و زیر پا له شده بود، همانطور که خودش هم روی پیادهروی بیرون دروازهها داشت له میشد. وقتی جیم به چشمهای بندیکت سنتجان، وزیر امور خارجه، نگاه کرد، به دیوار سفید و محکم شبکیهی چشم انسان برخورد و نتوانست جلوتر برود. نفوذناپذیر بود. هیچچیز دیده نمیشد. یک انسان بهمعنی واقعی. آدمی فریبکار و خائن. دشمن مردم. یکی از همانهایی که ممکن است آشوب کند، رأی بدهد و دولتش را بهزیر بکشد. باید کاری میکرد. موقعیت خودش پیش میآمد. حالا وقتش نبود.