«همینطور که میزد جان میگرفت و جوان میشد. کمکم پشتش صاف شد. دستهاش صافوصوف و گردنش شقورق. چشمهاش برق میزد. صدای سازش توی اتاق میپیچید، از در بیرون میرفت و توی راهرو موج میزد.» در این داستان مرز بین توهم و خیال و واقعیت به هم میریزد. کاریکاتوری بودن آدمها در فضای سرد و خشن و خوفآور بیمارستان به وهمیبودن داستان دامن میزند. داستان میتواند روایت یک خواب باشد یا یک کابوس که برای راوی پشت سر گذاشتن گذشته و آشتی با مرگ را به همراه دارد.