آرش اصلا توجهی به حرف های خواهرش نداشت و لباس هایش را داخل ساک میچپاند. خواهرش ادامهه داد: -به خاطر مامان نرو! نگاش کن ببین حالش خوب نیست اما گوش آرش به این حرف ها بدهکار نبود چشمانش را برداشت و برای همیشه از خانه رفت. سودا هر چه تلاش کرده بود که جلوی او را بگیرد نتوانست و جالا با نگاهی خیره و اشکبار و درمانده به در بسته و جای خالی برادر در آستانه آن می نگریست. نگتی به جانب کادر که بی حال و رنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود نگاه نگران و غمگین مادر به او دوخته شده بود و با آنکه رفتن آرش را دیده بود اما باز پرسید: آرش رفت...