روز بعد برای نخستین بار نوزادی دورگه در مرسی به دنیا آمد. بال های آبی ابریشمی آقای اسمیت تاثیر خود را از دست داده بود، زیرا پسرک بعدها در چهارسالگی به چیزی پی برد که پیش از او آقای اسمیت آن را فهمیده بود، پسرک فهمید که فقط پرندگان و هواپیماها می توانند پرواز کنند و شوق درونی اش را به پرواز از دست داد. از این که ناگزیر بود بدون این موهبت یگانه زندگی کند، غم وجودش را فراگرفت و چشمه ی تخیل او را آن چنان خشکاند که حتا در نظر زنانی هم که از مادرش بدشان نمی آمد، کودن جلوه گر شد. چنین زنانی که دعوت مادرش به چای را می پذیرفتند و به خانه ی دوازده اتاقه ی بزرگ و دنج دکتر و سالن آن که به رنگ سبز رنگ آمیزی شده بود غبطه می خوردند، پسرک را آدمی عجیب و غریب می نامیدند...