سریوژا چندان روبراه نبود. در خانه ساکت و آرام بود، ولی همین که پا از خانه بیرون میگذاشت، بداخلاق و عصبی میشد. با کوچکترین ناملایمتی به خانه برمیگشت و تانیا هم با حفظ فاصله دنبالش راه می افتاد. همیشه نگرانش بود. مردم حیرتزده به آنها نگاه میکردند و مثل مادر سریوژا در تعجب بودند که این دختر زیبا چه چیز در این جوان لنگ بیریخت پیدا کرده است. سریوژا از این نگاه ها به خشم می آمد. زیبایی زنش مانعی برای دوست داشتنش شده بود و سریوژا از این زیبایی متنفر بود و فقط موقعی که تانیا گریه میکرد از او خوشش می آمد: پلکهایش زود ورم میکرد و پره های دماغش قرمز میشد و گوشه های لبش پایین می افتادند ولی در حال گریه کردن هم او باز شبیه سیمون سنیوره، بازیگر مشهور، میشد.