بعد از سالها، برای اولینبار بودن در میان چهاردیواری خانهاش آن حس امنیت ثروتمندمآبانهی همیشگیاش را برای او نداشت بلکه باعث میشد ترسازفضاهایبسته گریبانش را بگیرد و احساس درماندگی کند. انگار شخصیتی حاشیهای و کماهمیت در نوعی رمان مینیمالیستی بود و توسط نویسندهای ظالم و بیعاطفه به متن فرستاده شده تا بارها و بارها راهروی میان آشپزخانه و اتاق مطالعه را گز کند. درحالیکه خود سوخانوف بدون اینکه قدرتی داشته باشد که از این پاراگراف نفرتانگیز خارج شود، شاید آرزو داشت بهشکلی جادویی خمیازهکشان از اتاقخوابش به قایق کوچک اجارهای در دریاچهی پارکی عمومی منتقل شود و اولین اشعهی آفتاب گرم تابستانی به صورتش بخورد و دختری که روسری سبز مواجی به سر دارد و گازهای ریزی به بستنی قیفی میزند، بخندد و به چشمان سوخانوف نگاه کند…