یک قطره خون از پیشانی اش افتاد توی سطل، چکید توی قادر خان و همین که چکید زرد شد و زردی را با خودش پخش کرد توی دل آن. قادر خان موجی برداشت. زردی، زود محو شد. مثل زردی ماسه ها بود، ماسه های بیابان های خشکیده ی اطراف که در نور هار خورشید می تافت. سهراب داشت وا می داد. نفسش در نمی آمد. گردنش داشت زیر فشار دست های قدرتمند سرهنگ می شکست و مچ دستش داشت خرد می شد. گردنش را شل کرد، تمام تنش را رها کرد و وا داد: بگذار سرت را فرو کنند توی قادر خان. مگر نمی خواستی قادر خان را ببینی؟ این جا است، ببین، هر قدر دلت می خواهد. گفت «روناک»؟ و چشماهیش را بست.