هر شب که نه، ولی دیدارهایشان در پیاده روهای خیابان ولی عصر زیاد شده بود. همیشه از متروی تئاتر شهر در می آمدند درست سر چهارراه ولی عصر یک بار می رفتند به سمت انقلاب و احمد ترانه ای انقلابی برای مهتاب می خواند یک بار از کنار پارک دانشجو گرد می کردند تا پل حافظ و احمد ترانه ای دانشجویی را می خواند یک بار هم می رفتند تا میدان ولی عصر وا و احمد ترانه ای نوستالژیک را برای مهتاب می خواند یک بار هم قل می خوردند. در سرازیری ولی عصر تا سه راه جمهوری و احمد ترانه ای به سبک دستفروش ها می خواند همان طور که قدم می زدند، او می خواند و عابران نگاهشان می کردند؛ اول به احمد و بعد به مهتاب خیلی ها ناباورانه برمی گشتند دوباره نگاه می کردند که نکند اشتباه دیده اند. خیلی ها با دلسوزی و مهربانی نگاهشان می کردند بعضی ها هم نگاه تحسین آمیزی داشتند و برایشان دست می زدند آن ها هر شب با هم شام می خوردند به حساب مهتاب بعد هردو سوار بی آرتی می شدند؛ احمد به سمت جنوب شهر و مهتاب به سمت شمال شهر