چه می داند عشق چیست؟ آیا هم خوابگی است؟ نمی دانم چه توقعی از عشق دارم. عصر در ایوان رو به پنجره نشستم نیامد! جایش خالی بود. نیلوفر آبی من که پیچک خیال من بود پرپر شده بود. غروب که در کوچه های ده پرسه زدم ندیدمش، می دانستم که از من توقعات دیگر دارد و من که همیشه خنگ بوده ام نسبت به عقیده ام با خیالش با بدبختیم به خواب رفتم.