در ميان جمعى شلوغ و پر ازدحام بود. ناموفق بود. پول نداشت. گدايى مىكرد. در حياط مسجد بزرگى بود؛ مسجدى با گنبدى آراسته و منارههايى قد كشيده و پنجرههايى با نردههاى فلزى مرصعكارى شده و حياطى كه دور تا دورش حجرههاى آجربندىشده صف كشيده بودند، حجرههايى ساكن و ساكت و خنك كه از هر نظر براى دريوزهگرانى چون او بسيار مناسب بودند. بر آستانهى حجرهاى بهسان ستونى سنگين و متين آرام گرفته بود. از آنجا كه در گدايى نيز هيچ هنرى براى عرضه كردن نداشت، هيچ ويژگى غريبى نداشت كه حس ترحم ديگران را نسبت به خود برانگيخته، يا اينكه وضعيت خود را از ديگر گدايان متمايز و از اين بابت حس دلسوزى ديگران را تحريك كند، در اين زمينه نيز ناموفق بود. از آنجا كه در بستههاى كوچك و بزرگ، ذرت بوداده نمىفروخت، به نام ديگران هم كه شده، با خشنود كردن كودكان و كبوتران حريم مسجد، نمىتوانست مرتكب امر ثوابى شود.