او تمام احساساتش را با یک خمیر چسبناک قاطی کرد و در خیالش آن را روی خدا ریخت. بفرمایید، پخت! در تنور ذهنش، به آرامی پف کرد، وسطش ترک خورد و گوشه هایش سوخت. زمانی که دوستانش به راحتی و سبکی بادبادک هایی بودند که هوا می کردند... نازپری نلبنتگلو، کودکی به شدت احساساتی و درون گرا، سخت به دنبال خدا بود