ميگل دليبس (1920 - 2010) در داستانهای قديمی از کاستيا لا بيهخا تصاويری شگرف از جهان روستايی اسپانيای اوايل قرن بيستم پيش مینهد و با نثری ظريف، غنی و ساده خواننده را با فضای زيستِ مردمان کاستيای قديم آشنا میکند. روايتِ ژرفِ اين داستانها آميزهای است از حسِ همدلی با روستا و تجربهی دلکندن از آن. روزی که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روی تختخواب آهنی خوابيده بودند. وقتِ بوسه بر پيشانی آنها، نگاه کلارا را ديدم که بر من خيره بود، با يک چشم بسته و خواب و يک چشم کبود و مات. فنرهای تخت، با نوای جيرجير ناشی از اندک خزيدن کلارا، انگار که واژهی خداحافظ را در ذهن من تکرار میکردند. با پدر حرفی از رفتن نگفتم… نه خدانگهداری… نه نگاهی دستکم… فراموشام نمیشد که گفته بود: «روزی که تصميم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری»، و من همين کار را کردم.