مردی که منتظر بود تیرباران اش کنند با چشمان باز دراز کشیده بود و به گوشه ی بالای سمت چپ سلول اش خیره شده بود. بعد از آن مشت و مال آخری، حالا حال اش خوب بود، و هر آن ممکن بود دوباره به سراغ اش بیایند. لکه ی زردی گوشه ی سلول، زیر سقف بود؛ اول از آن خوش اش آمده بود، بعد بدش آمده بود، حالا دوباره داشت از آن خوش اش می آمد