بخشی از کتاب
خرترودیس همواره تنها بود، او برای کمک به دیگران همواره حاضر بود، اما هرگز از کمکهای دیگران سهمی نداشت. او یتیمی با بچههای متعدد بود. عصایی برای اطرافیانش بود. اما در این میان، اگر دچار کمترین لغزشی میشد، اگر توان بالا نگاه داشتن سرش را نداشت، اگر دلش ناگاه تابی میخورد و ضعفی بر او مستولی میشد، چه کسی حمایتش میکرد؟ چه کسی عصای دستش میشد؟ او هرچند که از احساس و عشق و حس مادری لبریز بود، اما طعمِ داشتن فرزند را نچشیده بود. و از خودش میپرسید: «آیا اسم این ویژگی من غرور نیست؟»
باری، عاقبت او ناتوان از تحمل تنهایی، تصمیم گرفت که اندوهش را نزد پدر آلوارث، اعترافگیرندهاش، ببرد. و اینگونه بود که برای او از همهچیز سخن گفت.