من غصه دار آن ماهی هایی بودم که از فریاد زهره ترک می شدند. نه من و نه برادرهایم جرئت نمی کردیم آن حصار را ترک کنیم. نمی دانستیم بیرون و دور از حصار و در اطراف آن، دنیا چیست و چگونه ا ست . و من که فرزند ارشد خانواده بودم، نمی توانستم مادران،برادران و خواهرانم را زیر دست چنین درنده ای رها کنم. تعدادی از برادرانم از دیوارها گذشته و خودشان را به سرزمین های بیرون از حصار رسانده بودند. پدر هر بار که به حصار بر میگشت، لباس خونینی را به سوغات می آورد و جلو ما پرت می کرد :
««آها... گرگ آن ها را خورده !»»