آنا پاولونا چند روزی بود سرفه میکرد و چنانکه میگفت گریپ داشت (در آن موقع گریپ لغت جدیدی بود که فقط از طرف عدۀ قلیلی استعمال میشد). در دعوتنامۀ مختصری که صبح آن روز بهوسیلۀ خدمتکار سرخجامۀ خود توزیع کرد برای همه، بدون تفاوت، چنین نوشته بود: «کنت (یا شاهزاده)، اگر نقشۀ بهتری در پیش ندارید و اگر منظرۀ شبنشینی درخانۀ بیمار بیچارهای شما را فوقالعاده بیمناک و ناراحت نمیکند مرا از دیدار خود بین ساعت هفت تا دَه امشب خشنود سازید. آنا شرر».
شاهزاده که بههیچوجه از این برخورد و پذیرایی مشوش نشده بود جواب داد: پروردگارا! چه حملۀ شدیدی!
شاهزاده واسیلی لباس رسمی قیطاندوزی درباریان و جوراب ساقهبلند و کفش سبک رقص پوشیده بود، ستارهها بر سینهاش میدرخشید و صورت پهن و قیافهای بشاش داشت. شاهزاده با زبان فرانسۀ سره و برگزیدهای صحبت میکرد که نیاکان ما نهتنها با آن سخن میگفتند، بلکه حتی با آن زبان فکر میکردند و کلمات را با همان لحن آرام و بزرگمنشانۀ مرد مهمی که عمری را در میان درباریان گذرانده و پیر شده است ادا میکرد. شاهزاده نزدیک آنا پاولونا رفت، سر طاس براق و عطرزدۀ خود را خم کرد، دست او را بوسید و آسوده و راحت روی نیمکت نشست. بیآنکه صدای خود را تغییر دهد با لحنی که بیاعتنایی و حتی تمسخر را در خلال ادب و دلسوزی آشکار میساخت به میزبان گفت: دوست عزیز، قبل از هرچیز به من بگویید که حال شما چطور است و خاطر دوست خود را آسوده و راحت کنید.
آنا پاولونا گفت: با تحمل اینهمه رنجهای روحی و اخلاقی چگونه ممکن است انسان سالم باشد؟ مگر ممکن است آدمی که احساسات و عاطفه دارد در عصر ما آرام و آسودهخاطر باشد؟ امیدوارم که تا آخر شب نزد من بمانید.