دوست عزيز!
ترجمهى كتاب «يك مرد» در ايران مرا خوشحال و شگفتزده كرد. خيلىها هنوز آن كتاب را بهترين اثرِ من مىدانند، هرچند خودم معتقدم بهترين اثرم آن است كه فردا خواهم نوشت.از چاپ كتابِ «نامه به كودكى كه هرگز زاده نشد» به زبانِ فارسى هم احساسِ خوشبختى خواهم كرد. اين دو كتاب را هنوز دوست مىدارم. من چند بار به سرزمينِ قالىهاى پرنده سفر و با شخصيتهاى سياسىاش مصاحبه كردهام. نمىدانم كه مصاحبهها در آنجا چاپ شدهاند يا نه. در هر حال از ترجمه شدنِ هر كدام از كتابهايم كه در ايران امكانِ چاپشان باشد خوشحال مىشوم.همانطور كه خودتان نوشته بوديد كشورِ شما عضو قانونِ جهانىِ حق مولف نيست، ولى اين موضوع اهميتى ندارد. همان شاخه گُلى را كه از ايران برايم فرستاده بوديد، به حسابِ حقِ تأليفِ خود از اين كتابها مىگذارم. لطفآ چند نسخهى ديگر از ترجمهى كتابها را برايم بفرستيد.
با تشكر
اوريانا فالاچى
تابستون بود… مديرِ روزنامه ازم پرسيد :
«ـ حاضرى يه سفر به دورِ دنيا برى و از چند تا كشورِ شرقى گزارش بگيرى؟»
گفتم:
«ـ آره… اما دربارهى چى بايد گزارش بنويسم؟»
«ـ دربارهى وضعيتِ زنانِ اونجا…»
بعدش اضافه كرد بايد منتظر رسيدنِ زمستون بمونم تا بارونا و سيلاى فصلىِ كشوراى شرقى تموم بشن…هميشه سعى مىكردم تا اونجا كه مىشه دربارهى زنا و چيزايى كه به اونا مربوطه چيزى ننويسم. نمىدونم چرا از اينكار ناراحت مىشدم و كلِ ماجرا به نظرم مسخره مىاومد. آخه مگه زنا از يه نژاده ديگهاَن، يا از يه سيارهى ديگه اومدن كه بايد جُداگونه و تو بخشِ خاصى از روزنامه دربارهشون مطلب نوشت؟ مثلِ بخشِ ورزشى، يا سياسى، يا هواشناسى! زن و مرد واسه زندهگى كردن كنارِ هم به وجود اومدن و از اونجا كه اين موضوع ـ برعكسِ نظرِ يه عده منحرف ـ خيلى هم لذتبخشه، دليلى نداره جورى به زنا نگاه كنم كه پندارى تو يه كُرهى ديگه زندهگى مىكنن و خود به خود آبستن مىشن!هر چى مردا دوست دارن، ممكنه زنا رو هم به خودش جلب كنه. مرداى عادىِ زيادى رو مىشناسم كه عاشقِ مجلهى زنونهى هارپرزبازارن و زنايى كه هميشه تايمز رو كلمه به كلمه دوره مىكنن. هيچكدوم از اون مردا و زنا هم واسه اين كارشون با شعورتر يا بىشعورتر از مردا و زناى ديگه به حساب نميان. واسه همين وقتى ازم مىپرسن شما دربارهى زنها مطلب مىنويسين كُفرى مىشم اما چون اين دفعه پاى مسافرت به شرق ميون بود خودم رو كنترل كردم و به مدير روزنامه گفتم دربارهى پيشنهادش فكر مىكنم.فكرامو كردم! اولش تصميم گرفتم دورِ اين مسافرت رو فاكتور بگيرم و گزارشى كه بهش اعتقاد ندارم رو ننويسم و واسه چندوقت موضوع رو تموم شده مىدونستم… بعدش ماجرايى پيش اومد! دخترِ يكى از دوستام واسه شام دعوتم كرده بود و وسطِ غذا خوردن يهو بغضش تركيد و تو گريه بهم گفت آدمِ خيلى بدبختيه!اون دختر همه چى داشت، قشنگى، خونهى شخصى، استقلال، شغلى كه خيلى از مردا براش پر پر مىزدن… خلاصه از اون دخترايى بود كه مردم بهشون خوشبخت مىگفتن و هيچكس به سرش نمىزد كه همچين آدمى ممكنه حس كنه بدبخته. واسه دلدارى دادنش، از چيزايى كه داشت و ديگرون نداشتن براش گفتم.
تو گريه بهم گفت :
«ـ خيلى احمقى! من واسه داشتنِ همين چيزاى مزخرف ناراحتم! تو فكر مىكنى اگه يه زن بتونه شغلى كه اغلب مالِ مرداس رو داشته باشه، يا حتا رييسجمهور بشه، خوشبخته؟ …آخ! خدا! چهقدر دلم مىخواست تو كشورى به دنيا اومده بودم كه به زن محلِ سگ هم نمىذارن… تمامِ ما زنا آدماى بىخاصيتى هستيم!»