جوزف ویتالی یا جو ویتالی (Joseph Vitale؛ زاده ۱۲ دسامبر ۱۹۵۳) نویسنده، موسیقیدان، سخنران و معلم معنوی اهل ایالات متحده آمریکا در شهر نیلز در اوهایو متولد شد و در دبیرستان مک کینلی تحصیل کرد. به عنوان بازمانده سو رفتارهای خانگی، جو در سنین جوانی به کتاب خوانی علاقهمند شد. او کتاب را منبع آرامش و خرد میداند. جو ویتالی به دلیل حضورش در فیلم راز و نوشتن کتابهای عامل جاذب و محدودیت صفر شناخته میشود. هنگامیکه در خیابانهای دالاس کارتن خواب بود همواره مشتاق و علاقهمند خواندن کتاب بود. کتابهای متافیزیک و تفکر مثبت او را به سمت استفاده از قانون جذب برای رشد و ترقی سوق دادند. ویتالی در حال حاضر در کنار همسرش نریسا ادن در استین تگزاس زندگی میکند.
من از اعماق وجودم خودم را کارآفرین میدانم. فردی نتیجهگرا هستم. به فلسفه و روانشناسی علاقه دارم، اما اگر نتوانم از آن به سودی برسم، اگر نتوانم نتایج واقعی آن را ببینم، چه فایدهای دارد؟!
من متوجه شدهام که تکنیکهای اثباتشدهای وجود دارند که به افراد کمک میکنند تا به نتایجی برسند که رؤیایش را داشتهاند و برای رسیدن به آن تلاش کردهاند. میدانم شببیداریها و اندیشیدن به اینکه چگونه قبضها را بپردازید چه حسی دارد. میدانم گذر از شب تاریک چه حسی دارد. میدانم که گیج شدن، تعجب کردن، تلاش برای کشف کردن اینکه چگونه میتوانم نتیجه بگیرم، چیست.
در این کتاب، قصد دارم درمورد راز گمشدۀ چگونه به دست آوردن نتیجة مطلوب و تعدادی از راههای روشن تسهیل روند نتیجهگیری صحبت کنم. حتی منظورم از مفاهیمی مانند روشن و نتایج را توضیح خواهم داد. منظور من از باورها چیست؟ منظور من از اعمال چیست و کدامیک را باید انجام دهید و درک کنید؟
ما باید به علم نگاه کنیم، جایی که یک دانشمند نظریهای را بیان میکند و سپس سعی در اثبات یا ردِ آن دارد. اگر ثابت کردهاند، آن را تکرار میکنند. اگر بتوانند آن را تکرار کنند، دانشمندان دیگر نیز با تلاش برای تکرار آن نظریه برای آزمایش آن وارد خواهند شد. علم در تلاش است تا فرمولها، مراحل، رؤیاها و نظریههایی را بیابد که واقعاً اثربخش هستند؛ بهعبارتدیگر، آنهایی که به نتیجه میرسند. در این کتاب، به علم نتیجهگیری خواهم پرداخت. هنگامیکه با آزمایش روی خودم به آن رسیدم، مانند یک دانشمند خوب، از افراد دیگر دعوت کردم تا آن را روی خودشان آزمایش کنند. وقتی متوجه شدیم که اثربخش است، به این نتیجه میرسیم که واقعاً علمی برای نتیجهگیری وجود دارد؛ هرچند که قبلاً بیان نشده است.
ما درمورد کارآفرینانی صحبت میکنیم که میخواهند فروش خود را افزایش دهند؛ هنرمندانی که ممکن است بخواهند نقاشیها یا نوشتههای خود را بفروشند؛ کسی که میخواهد یک رستوران داشته باشد یا یک کسبوکار جدید راه بیندازد. ما درمورد افرادی صحبت میکنیم که ممکن است دوست داشته باشند یک رابطه داشته باشند. آنها ممکن است بخواهند زمانیکه تناسباندام ندارند، به آن برسند. ما درمورد طیف گستردهای از نتایج صحبت میکنیم.
ما به انعطافپذیری در فرمولهای خود نیاز داریم. این انعطافپذیری، از خلاقیت شخصی میآید. من طرفدار پروپاقرص هم بیان قصد و نیت و هم اجازه دادن به چیزی بزرگتر که برای شما نیز اثربخش باشد هستم. آن را قدرتِ برترِ خود بنامید؛ آن را جنبة خلّاق ذهن خود بنامید؛ آن را تعادل چپ و راست مغز خود بنامید. اسمش را هرچیزی که میگذارید، بدانید سیستمی وجود دارد که میتواند اطلاعات جدیدی را که خارج از حوزة علم کنونی است به شما بدهد.
اینجاست که خلّاقیت هنر وارد میشود. برای من، این ترکیبی از هر دو است. شما علمی میخواهید که رهنمودهایی را ارائه بدهد. فرمول چیست؟ چگونه به نتیجهای که میخواهم برسم؟ شما همچنین به خلّاقیت، هنر و تفکر بداهۀ آزادی نیاز دارید که ممکن است راه سریعتر به دست آوردن نتایج را به شما نشان بدهد.
علم همیشه در حال تغییر است. شما میتوانید در تاریخ به عقب برگردید و متوجه شوید که علم گفته است که زمین صاف است یا خورشید دور زمین میچرخد. اکتشافات علمی جدید نشان دادهاند که برخی از چیزهایی که ما فکر میکردیم درست هستند، درست نیستند؛ بنابراین، قدرت واقعی در ترکیب علم و خلّاقیت است.
اگرچه زندگی و فناوری دائماً در حال تغییر هستند، اگر به قرنهای قبل نگاه کنید، چالشهای مشابهی خواهید یافت. ما هنوز همان خواستهها را داریم. خواهان تأیید اجتماعی هستیم؛ موفقیت و دوستی میخواهیم. این همیشه در تجربة انسانی صادق خواهد بود. ما فرمولها، علم و نکاتی را برای خلق یک هنر از زندگی میخواهیم. این کاری است که من در این کتاب انجام میدهم؛ ابزارهایی را به مردم ارائه میدهم که امروزه مفید هستند و همچنان میتوانند در سالهای آینده نیز مفید باشند؛ هرچند مجموعهای از چالشهای خاص خود را به همراه خواهند داشت.
من در اوهایو در خانوادهای از طبقة متوسط به دنیا آمدم. پدرم کارگر راهآهن بود و چهار بچه را بزرگ میکرد. مادرم در خانه کار و نقش سنتی خانهدار را ایفا میکرد. اوایل، میخواستم نویسنده شوم. وقتی نوجوان بودم، تصمیم گرفتم که کتاب، نمایشنامه و رمان بنویسم، اما حدود سه دهه طول کشید تا به «موفقیت یکشبه» دست یابم. در طول این مبارزه، بیخانمانی و فقر را تجربه کردم. من در دالاس بیخانمان بودم و در هیوستون بیش از ده سال فقیرانه زندگی کردم.
در تمام این مدت، رؤیاها، اهداف و خیالهای بزرگی داشتم. فکر میکردم همهچیز را درست انجام میدهم و از بسیاری جهات این کار را میکردم. من درگیر رفتارهای خودویرانگر نبودم. الکی نبودم یا مواد مخدر مصرف نكرده یا بازی نمیکردم. من همة کارها را درست انجام میدادم، اما نتایج درستی نمیگرفتم.
بنابراین، اجازه دهید اولین سرنخ را به شما بدهم: باید با وارد آوردن شوکی در زندگیام، کشف میکردم که باورهای من واقعیت مرا به وجود میآورند. این چیزی است که از شما میخواهم آن را امتحان کنید. من این مسئله را توضیح میدهم و علم پشت آن را نیز ارائه خواهم کرد. در طول این کتاب، درمورد چگونگی تغییر باورهای خود با ابزارهای مختلف صحبت خواهم کرد.
زمانیکه در دالاس زندگی میکردم، بیخانمان بودم. اوضاع مانند جهنم بود؛ چون خانه نداشتم. مردم میپرسیدند: «در چه ماشینی خوابیدی؟» داشتن یک ماشین عالی بود، اما من ماشین نداشتم؛ بههمیندليل بیرون از کتابخانه روی نیمکتهای عمومی میخوابیدم و روزها در کتابخانه بودم. من در کتابخانة عمومی دالاس مخفی شده بودم و زندگی میکردم.
بابت کتابخانه، خدا را شکر! برای شخص کتاببازی همچون من، آنجا بهشت است. در آن زمان، سیستم اعشاری دیویی میگفت که بخش ششصد متعلق به کتب روانشناسی، فلسفه و متافیزیک موفقیت است. من تقریباً در آنجا زندگی میکردم و همانطور که به خواندن کتابها ادامه میدادم، دریافتم که تمام آنها از موفقیت صحبت میکنند. در آن مدت، کتابهای زیادی ازجمله اينها را خواندم: فکر کنید و ثروتمند شوید، جادوی باور کردن، چگونه دوستانی پیدا کنید و بر افراد تأثیر بگذارید. برخی از آنها کاملاً صریح بودند و میگفتند که شما واقعیت خود را از روی اعتقادات خود میسازید. این را بهاندازهای شنیدم که از خودم پرسیدم: «چه نوع باورهای پوچی باعث بیخانمانی میشود؟»
وقتی عمیقاً به کندوکاو پرداختم، متوجه شدم که یک باور عملیاتی اصلی وجود دارد. اجازه دهید در اینجا مکث کنم و بگویم که تکتک ما یک باور عملیاتی اصلی داریم. باید آن را بشناسیم و گاهی اوقات آن را رها و جایگزین کنیم تا به نتایجی که میخواهیم برسیم.
وقتی زیروبم این قضیه را درآوردم، متوجه شدم نویسندگانی مانند جک لندن که آوای وحش، مارتین آدن و گرگ دریایی و ارنست همینگوی که پیرمرد و دریا را نوشتهاند تحسین میکنم. این افراد انسانهای بزرگی بودند. آثارشان کلاسیک است و آنها را در مدرسه مطالعه میکنیم. آنها عمیقاً بر سبک نویسندگیام تأثیر گذاشتند، اما من بهاشتباه زندگیام را از سبک زندگی آنها الگوبرداری کردم.
جک لندن در چهلسالگی بهخاطر مصرف زیاد الکل خودکشی کرده و مرده بود. ارنست همینگوی با اعتیاد به الکل، خشونت و بیماری روانی دستوپنجه نرم میکرد و دست به خودکشی زد. بخشی از ذهن من فکر میکرد که باید درامی را پشت سر بگذارم تا زندگینامهای بسازم و موفقیتی کسب کنم.
بسیاری از افرادی که هنر خلّاقیت را تمرین میکنند -نوازندگان، هنرمندان و نقاشان- فکر میکنند پیش از رسیدن به موفقیت، باید رنج بکشند. این یک باور است. چیزی که کشف کردم، این بود که خودم داشتم از آن نویسندگان الگوبرداری میکردم؛ زیرا فکر میکردم پیش از دستیابی به یک زندگی موفق، باید یک زندگی غمگین داشته باشم.
این اعتقاد عملیاتی من بود كه وقتی آن را کشف کردم، شوکه شدم. باید بگویم که مطمئناً نویسندگانی وجود داشتند که زندگی مرفه، شاد، سالم و خوبي داشتند. آنها چه کسانی بودند؟ وقتی به جستوجوی آنها رفتم، آن افراد را یافتم: رِی برَدبری و بسیاری از نویسندگان دیگر. زمانیکه در سالهای بعد با آنها آشنا شدم و سبک زندگیشان را الگوبرداری کردم، زندگیام شروع به تغییر کرد. من شروع به گرفتن یک نتیجة متفاوت کردم.
بنابراین، درسی که میخواهم همه از داستان زندگیام بگیرند این است که وقتی باورهای خود را تغییر میدهید، نتایج متفاوتی میگیرید. این پیام اصلی این کتاب است.
البته تعدادی از افراد هستند که وقتی این قضیه را میشنوند، شروع به آوردن انواع بهانهها میکنند و میگویند که چرا این امر برای آنها صدق نمیکند؛ چرا آنها شرایط خاصی دارند که اجازه نمیدهد نتیجة دلخواه خود را در زندگی داشته باشند و... .
یکی از این مسائل، نداشتن تحصیلات و آموزش است: «پول نداشتم به دانشگاه بروم. اشتباه کردم که به دانشگاه نرفتم.» یا «مدرک تحصیلیای دارم که در آن به موفقیت نرسیدم و اكنون چهلوچندساله هستم. در این مرحله، چگونه میتوانم آموزشهای جدیدی دریافت کنم؟»
یکی دیگر، کمبود منابع و معمولاً پول است. ممکن است افراد بگویند: «من سالهاست که میخواهم کسبوکار خودم را راهاندازی کنم. رؤیاهایی ازایندست دارم؛ من چیزهایی را اختراع میکنم. هر فرد دیگری که میشناسم، سرمایة اولیۀ شروع کسبوکار خود را به دست آورده است.»
مورد دیگر، ممکن است ضیق وقت باشد: «من دوست دارم بهتنهایی شروع به کار كرده و شرکت خود را راهاندازی کنم، اما چنان نیازهای اساسی دارم که نمیتوانم از این چرخة شغلی خارج شوم. من وقت کافی برای پرداختن به این رؤیاها را ندارم. تعهدات خانوادگی دارم؛ اگر زمان زیادی برای رؤیاهایم صرف كنم، از خانوادهام غافل خواهم شد.»
بهانه دیگر، ممکن است عدم حمایت خانواده یا اقوام نزدیک باشد: «اگر بهنحوی موفق شوم، از دیگران جدا خواهم شد. من به خانواده و اقوامم وابستگی دارم و بهنوعی از آنها جدا خواهم شد. جدا از همة اینها، آنها ممکن است بهنوعی حسادت کنند؛ بنابراین، من آن سیستم پشتیبانی را نخواهم داشت.»