خواستم از اتاق خارج بشم که زودتر از من به جلوی در رسید و راهم رو سد کرد! اروم عقب عقب رفتم؛ دوید سمتم. سریع چرخیدم تا دور بشم، اما پام گیر کرد به کتابهای روی زمین و تعادلم به هم خورد. نتونستم خودم رو نگه دارم؛ مستقیم داشتم میرفتم تو آینه قدیمی روی دیوار جیغ کشیدم و آماده خردشدن آینه تو صورتم بودم. چشم هام رو به هم فشار دادم و سرمای آینه رو روی پوستم حس کردم. سرمایی که تمام وجودم رو گرفت. محکم کوبیده شدم به چیزی چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. چیزی دماغم رو خاروند و چشم هام رو با ترس باز کردم. چمن؟! رو چمن بودم… با ترس بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. تویه جنگل بودم. یه جنگل خیلی انبوه.