ممکن است در روز با هزاران نفر برخورد داشته باشیم، حرف بزنیم و آدمهای متفاوت را نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشان بگذریم، اما از میان این همه ناگهان دیدار یک نفر جرقهای در وجودمان روشن میکند که این همان عشق در یک نگاه است. فردریک جوان با دیدن مادام آرنو، که از او بزرگ تر نیز بود و تارهایی هر چند اندک سفید در میان موهایش می درخشید دل و دین خود را از کف داد. آن دو برای رسیدن به یکدیگر موانع اخلاقی و اجتماعی زیادی در پیش رو داشتند. شاید اینجاست که باید گفت عشق نیازمند رهایی است نه تصاحب… و فردیکِ جوانِ داستانِ مادام آرنو با آنچه در این میانه میگذرد دست و پنجه نرم میکند و تا آخر عمر بذر این عشق جانگداز را در وجود خود رشد میدهد بی آنکه مادام آرنو را در معذورات اخلاقی بگذارد.