قلبم جوری توی سینه ام تکون خورد که ترسیدم و یک قدم رو به عقب برداشتم… نگاهی به اطراف انداختم… اون هایی که پای هیزم ها ایستاده بودن بعلاوه چند تا از خدمه که بیرون بودن نگاهمون می کردن…
صدای نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم و همین که سرم رو چرخوندم با همون تن، اما کمی آروم تر که صداش به گوش بقیه نرسه گفت:
-اون که معلومه داره زر مفت می زنه، دیگه چرا می پرسی؟ چیه؟ تو که می گفتی بهت اعتماد دارم پس چی شد؟ با یه اولدورم اون بی همه چیز شعار از آب در اومد؟
و پوزخند تلخی زد و از کنارم رد شد…