پابرهنه قدم در کوچه میگذارد. بعد آهسته خم می شود کفش هایش را می پوشد. همان کتانی هایی که قرار بود با آنها وزن کم کند، با آنها جوان بماند و همراه بهمن جاده مال رو بین لنجان و مارون را صبح زود بروند و برگردند... نرسیده به کوشک، ناگهان زمین و آسمان و سر و رگ هایش پر می شوند از قدقداس بوقلمون های کوشک و بقیه لنجان. بعد سگ ها شروع می کنند و بعد خرها و گاوها و بعد شغال ها و آخر سر خروس ها. حتی زوزه گرگ ها هم قاتی می شود با چیزهای دیگر. چیزی که نمی شنود صدای آدمیزاد است که آن را هم، بعد از آن که لته سنگین در هزارساله کوشک بیگ ها را به داخل هل می دهد، می شنود. «به به، سرکار خانم» و آن سوتر، در گرگ و میش و مهتاب مسی، دو چشم رنگ به رنگ می بیند و دستی با انگشتر شاهرخ بیگ...