و استخوان هایم بیش از اینرنگِ ملافه ها را به خود نمی گیرندمرگ پایانِ مرگ استوقتی از حدقه های قرمزِ ورم کرده بیرون می دودو صورتش تمام خطوطت راواگذار می کند به روزی دیگربا چشم های باز می خوابم هنوزبا چشم های بسته بیدار می شوم...