دیگر وقتش رسیده بود که این تنهایی را تمامش کنم.وقت خداحافظی رسیده بود.مگر میشود باشی و اینقدر سرد؟کنارم باشی و اینقدر دور؟گفته بودم عاشق بهار نیستم، نه؟گفته بودم حالوهوای بهار را دوست ندارم؟!گفته بودم... بهخدا گفته بودممگر میشود بدانی و مثل هوای بهاری، یک روز گرم باشی و یک روز سرد؟مگر میشود کنارم باشی و اینقدر نباشی؟.دلم چند کلمه حرف میخواهد و یک جفت گوش شنواحالا اگر جفت هم نبود، ایرادی نداردمهم این است که صدایم دربیایدصدایم... آرزوی مردهای که زیر آوار ندیدنهای تو به خاک سپرده شد ...میخواهم حرف بزنمچرا نمیتوانم؟