گفتند همین جا، کنار این تخته سنگ بگذاریمش تا بمیرد. گفتند زیاد دوام نمی آورد، تا هنوز شب نرسیده باشد، خودش می میرد. گفتند مگر نمی بینی نور از چشم هایش رفته؟ هم این که رمق به زانوهایش نمانده؟ گفتند دست که بگذاری روی دست هایش، ملتفت می شوی که چیزی به آخرش نمانده. کسی گفت بالاخره بیاورمش پایین از وری بار یا بگذارم باشد تا همان جا بمیرد