بخشی از کتاب
دستش را گلوله برده. انگشتش پریده بود بالا و خون مثل فواره میدان مجسمه شتک میزد به صورتش. موج انفجار همان موقع گرفته بودش یا بعد، نمیدانست. چیزی در قلبش سخت و جامد شده بود، نه یک شبه، به مرور. از تصاویری که سایه دستهای باباش برای سرگرمیاش روی دیوار میانداخت بدش میآمد. بلد بود کبوتر بسازد، یا خرگوشی با گوشهای تا به تا. یکی از گوشها انگشت وسط بود، کوتاه و از ریخت افتاده. انگشت پریده را ندیده بود اما همیشه تصورش میکرد. وقت غذا خوردنِ باباش بیشتر. فکر میکرد غذایی که توی دستهاش گلوله میشود، انگشت قطع شده دارد.