رمان «بادها» نوشتهی «ماریو بارگاس یوسا»، ترجمهی «مهدی سرائی»؛ دیستوپیایی از مادرید میسازد: آخرین سینمای شهر تعطیل شده و کسی جز سالخوردگان اهمیتی به این مسئله نمیدهند. قهرمان داستان، مردی تنها و پیر است که با رفیقش تظاهرات کردهاند برای اعتراض؛ کسی گوش نمیکند.
مسئله اما از اینها فراتر است؛ مرد پیر انگار با هر قدمی که در شهر برمیدارد، بخشی از گذشتهاش را به چشم میبیند که میگذرد و دیگر برنمیگردد. مرد به یاد عشقش به همسرش میافتد و اینکه زندگی واقعاً زمانی خوب بوده. الان اما مدام باید نگران مسیر باشد، که زمین نخورد، که راه را گم نکند، گذشته را فراموش نکند. و تناقض شیرینِ داستان هم همینجاست: مرد هم ترسانِ گذشته است و هم دلخوش به آینده.
پیرمرد با دوستش از هر دری سخن میگویند، بیش از همه، منتقد نسل جواناند و سراپا غرولند و ایرادگیری و تحقیر. در راه بازگشت به خانه اما، پیرمرد مسیر را بهکلی فراموش میکند. در شهر میگردد و میچرخد و خسته میشود و پلیس میرسد و در این میان، بهخاطر یک مشکل سلامتی، بادهایی از او درمیرود.
در تمام خیابانهایی که ترسان میگردد که به خانه برسد، در تمام لحظات، گفتوگوهای قبلی یا ذهنیاش با آن تکرفیق در سرش تکرار میشود؛ از بحث دربارۀ جنگ گرفته تا آثار فلسفی و هنری، سیاست و مذهب. در تمام این دقیقهها، کورسوی امیدی به آینده، به خانه، به امنیت هم دارد.
پیرمرد نسل جوان را دوست ندارد. از تعطیلی سینما ناراحت است، از خلوت بودن موزهها دلچرکین است، از گوشیهای موبایل متنفر است. شاید حس کنیم این پیرمرد کجخلق اما شیرین آینهای در برابر نویسندۀ نوبلبردهای است که از نمادهای فناوری و دوری انسان از خویشتن و از هنر ناب ناراضی است.
ماریو بارگاس یوسا(1936) داستاننویس، ، مقالهنویس، ، سیاستمدار و روزنامهنگار است. یوسا یکی از مهمترین رماننویسان و مقالهنویسان معاصر آمریکای جنوبی پرو و از معتبرترین نویسندگان نسل خود است. یوسا در سال 1995 برندۀ جایزۀ سروانتس و در 2010 برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شد.
یوسا در «بادها» انگار واگویههای شخصیاش را نوشته؛ انگار کتاب نمیخوانیم، داریم به حرفهای یوسا گوش میدهیم که از زمین و زمان شکایت دارد و در عین حال، شور به زندگی در چشمهایش برق میزند.