آبی که سال ها در عمق خاک تیر
زندانی قدیم قلعه سنگ بود
در تردید
میان رفتن و ماندن
خواب عمیق زمستانی را بیدار شد
انگشت های بلورینش، سنگ ها را کنار زد
و چشمه شد
در پیچ پیچ راه
آوازهای جوانی سرداد که:
بودن به از نبودن است