سالهاست كه از آن شهر، با كوچههای تنگ و باریك و دیوارهای كاهگلیاش زدهام بیرون. چند سالی است در دود و شلوغی شهری كه بیشتر شبیه جهنم است، با آلوشا و بچهمان، آرمیتا زندگی میكنیم. شهر بیشكل و قوارهای كه در آن گم شدهایم، همه چیز را به نفع خودش مصادره كرده. خیابانهای دراز و آدمهای مضطرب تواناییاش را ندارند كه قرار دو جوان عاشقپیشه را در سالها پیش، محو كنند.