نگفته بودم بعد از تصادف احمد و فوتش ترس مثل نفس توی سینه ام جا خوش کرده و همه اش دلم تاریکی می خواهد و کمی خواب. حتی نگفتم آن قدر می ترسم که گاهی توی گرمای ظهر تابستان هم تیک تیک دندان هام به هم می خورد و اگر توی خیابان باشم کز می کنم گوشه ای تا حمله ی ترس بگذرد. تازه وقتی به خانه می رسم باید زیر تخت و پشت درها و توی کمدها را هم وارسی کنم. نگفته بودم دائم منتظر بدخبری و شومی هستم. این که نصفه شب ها خیس عرق و با تپش قلب بیدار می شوم انگار همین الان بلایی نازل می شود و تا آفتاب بالا نیاید و شب نگذرد خواب به چشمم نمی آید و…